مرغ و خروسها میدانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجهها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانوادهاش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی… تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی میکرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج میگرفتند و پرواز میکردند. عقاب آهی کشید و گفت: “ای کاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز کنم.”
مرغ و خروسها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعیاش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر میبرد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمیپیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که میاندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوههای مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن…
که ممکن بود «خشتی» باشد در دیوار یک خانه
یا «سنگی» در دامان یک کوه
یا قدری «سنگ ریزه» در انتهای یک اقیانوس
شاید «خاکی» از گلدان
یا حتی «غباری» بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند، برای «نهایت»، برای «شرافت»، برای «انسانیت»
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای:
«نفس کشیدن»، «دیدن»، «شنیدن»، «فهمیدن»
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام، برای «قرب» برای «رجعت» برای «سعادت»
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به «انتخاب»، به «تغییر»، به «شوریدن»، به «محبت»
وای بر من اگر قدر ندانم ...
او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و میآمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: “چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟”
پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم، و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.”
پدر با عصبانیت گفت: “آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم «از خاک آمدهایم و به خاک باز میگردیم» شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف و منت خدا.”
پدر زمزمه کرد: “نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.”
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد: “خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.”
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و درحالیکه بیمارستان را ترک میکرد گفت: “اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.”
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمیتوانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟”
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: “پسرش دیروز در یک حادثهی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”
هرگز کسی را قضاوت نکنید! چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند…
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد.
قبل
از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید
و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد
گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک
تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
طرح اندام تو انگیزه معماریهاست
دلت آیینه ایوان طلاکاریهاست
باید از دور به لبخند تو قانع باشم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاریهاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریکترین گوشهی انباریهاست
نفس باد صبا مشکفشان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاریهاست
با تو خوشبختترین مرد جهان خواهم شد
گرچه این خواستهی قلبی بسیاریهاست
گاه آرامم و گاهی نگران، دنیایم _
شرح آشفتهای از مستی و هوشیاریهاست
نیمهی خالی لیوان مرا پر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاریهاست...
می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود
همان دل های بزرگی که جای من در آن است ،
آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم ...
دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم ...
هنوز خدایت همان خداست!
هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ... برای همیشه!
چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم ،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام.
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم.
فقط کافیست خوب گوش بسپاری.
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن ...
ترانهای روی زمین افتاده بود.
قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت.
ترانه در قناری جاری شد. با او در آمیخت.
ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نَفَس شد و زندگی…
قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید.
ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت. قناری نیز؛
و همه دانستند که از این پس ترانه، بودن است.
ترانه، هستی است. ترانه، جان قناری است.
ایمان، ترانه آدمیست. قناری بیترانه میمیرد و آدمی بیایمان…