روستای کوچک من

دیشب چه خوش گذشت نجوا با ستاره‌ها و با ترانه آب به خواب رفتن…

دیشب روستا چه هوای دلپذیری داشت…

دلم می‌خواست تا صبح بنشینم و هم پای موسیقی آب، برای درختان بخوانم

سرود عشق، ترانه محبت و گفتن از تمام آرامشی که آن محیط به من می‌دادند.

صبح وقتی چشمانم را به روی تمام درختان و پروانه‌ها گشودم، ترانه آب دیگر نبود و به جای آن بلبلان می‌نواختند. در آن جا درختان با هوایی پاک تنفس می‌کنند و از هوای آلوده شهر هیچ نمی‌دانند، در آن جا کسی از خواب آلودگی، یک نواختی، تنفر، لجبازی… خبر ندارد.

دوربین موبایلم را روشن کردم تا تمام آن چه را می‌بینم در عکس به نمایش بگذارم باز هم نشد.

باز هم نشد عشق و محبتی که پروانه‌ها آن جا نثارم می‌کردند را به تصویر بگذارم.

در آن جا بعد از مدت‌ها آرامشم را یافتم…

انگار آن غم بزرگ بر دل نشسته‌ام با دیدن خاک، درختان، زنبورهای عسل، درخت گردو…

همه از بین رفت و من ماندم و تمام افکار زیبا و تمام عشق قلبم که مدت‌ها بود خاموش شده بود.

من ماندم و خدا…

و باز شب فرا می‌رسد با تمام مصابیح زیبایش، با تمام عاشقانی که در آسمان گرد هم جمع آمده‌اند.

انگار آسمان روستای کویر جشن ستاره‌هاست و شهاب‌ها فشفشه‌هایی که ستارگان برای ورود مهتاب به آسمان می‌زنند…

مهتاب، به مانند مادری در کنار تمام کودکانش می‌رقصد با انوار زیبایی که دارد و دامن چین چینش که با تکان خوردنش یک آدم را مست وجودش می‌کند…

مهتاب، خورشید شب، آن وجود تنها و یگانه که وجودش در مرداب دوتاست یکی خودش و دیگری عکسی که مرداب از او می‌گیرد با تمام عشوه‌هایش…

هر چی گفته‌ام و هرچی که در روستاست برای همه آشناست و قابل لمس و قابل باور

اگر چه من کمی توصیفات عمیق به کار بردم اما همه واقعیت دارد…

روستا

محبتش، عشقش، من..

روستا به یادم آورد که سخاوتمند باشم، به یادم آورد که همیشه زیبا رفتار کنم.

به یادم آورد دل شکستن هنر نیست و دل به دست آوردن هنر است چه دشمنت باشد و چه دوست؛ هرکه و هرچیزی می‌تواند باشد.
او به یادم آورد هم چون گلی زیبا باشم که با بوییدن من حتی دل‌شکسته‌ترین آدم‌ها هم امیدوار به زندگی شوند و

او به یادم آورد که من چه کسی هستم…