از میان اشک ها خندیده می آید کسی
خواب بیداری ما را دیده می آید کسی
با ترنم با ترانه با سروش سبز آب
از گلوی بیشه خشکیده می آید کسی
مثل عطر تازه تک جنگل باران زده
در سلام بادها پیچیده می آید کسی
کهکشانی از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچیده می آید کسی
خواب دیدم , خواب دیده در خیالی دیده اند
از شب ما روز را پرسیده می آید کسی
"اللّهمَّ عجّل لِوَلیکَ الفَرَج"
آسمان را به یاد داری؟
همان که هر گاه دلت میگیرد حال ابرهایش را میفهمی
همان بیکرانی که هر گاه دلت برای پروردگارت تنگ میشود نگاهش میکنی
همان سیاه تاریکی که هرگاه مهتابش را میبینی رویاهایت جان میگیرند
همان آسمانی که ابرهایش برای تپیدن قلب تو قطره قطره آب میشوند
همان جایی که بینهایت دید چشمهایت را در افقهایش میبینی
همان راه پیچ در پیچ و پر ستارهای که هرگاه دستانت را به سوی الههاش دراز میکنی آسمان با تمام ستارههایش تسلیم دستان توست
و این خداوندگار است که وسعتش در زمین و آسمانها جا نمیگیرد اما قلب تو، تا همیشه، خداوند را در خود جای داده
تا خدا در قلب توست آرزوهایت نخواهند مرد تا او نگاهت میکند تو نخواهی افتاد و اگر روزگاری تو را در شکست انداخت
بدان این نیز آغازی است پر شورتر و تولدیست از جنس جاودانگی…
دیشب چه خوش گذشت نجوا با ستارهها و با ترانه آب به خواب رفتن…
دیشب روستا چه هوای دلپذیری داشت…
دلم میخواست تا صبح بنشینم و هم پای موسیقی آب، برای درختان بخوانم
سرود عشق، ترانه محبت و گفتن از تمام آرامشی که آن محیط به من میدادند.
صبح وقتی چشمانم را به روی تمام درختان و پروانهها گشودم، ترانه آب دیگر نبود و به جای آن بلبلان مینواختند. در آن جا درختان با هوایی پاک تنفس میکنند و از هوای آلوده شهر هیچ نمیدانند، در آن جا کسی از خواب آلودگی، یک نواختی، تنفر، لجبازی… خبر ندارد.
دوربین موبایلم را روشن کردم تا تمام آن چه را میبینم در عکس به نمایش بگذارم باز هم نشد.
باز هم نشد عشق و محبتی که پروانهها آن جا نثارم میکردند را به تصویر بگذارم.
در آن جا بعد از مدتها آرامشم را یافتم…
انگار آن غم بزرگ بر دل نشستهام با دیدن خاک، درختان، زنبورهای عسل، درخت گردو…
همه از بین رفت و من ماندم و تمام افکار زیبا و تمام عشق قلبم که مدتها بود خاموش شده بود.
من ماندم و خدا…
و باز شب فرا میرسد با تمام مصابیح زیبایش، با تمام عاشقانی که در آسمان گرد هم جمع آمدهاند.
انگار آسمان روستای کویر جشن ستارههاست و شهابها فشفشههایی که ستارگان برای ورود مهتاب به آسمان میزنند…
مهتاب، به مانند مادری در کنار تمام کودکانش میرقصد با انوار زیبایی که دارد و دامن چین چینش که با تکان خوردنش یک آدم را مست وجودش میکند…
مهتاب، خورشید شب، آن وجود تنها و یگانه که وجودش در مرداب دوتاست یکی خودش و دیگری عکسی که مرداب از او میگیرد با تمام عشوههایش…
هر چی گفتهام و هرچی که در روستاست برای همه آشناست و قابل لمس و قابل باور
اگر چه من کمی توصیفات عمیق به کار بردم اما همه واقعیت دارد…
روستا
محبتش، عشقش، من..
روستا به یادم آورد که سخاوتمند باشم، به یادم آورد که همیشه زیبا رفتار کنم.
به یادم آورد دل شکستن هنر نیست و دل به دست آوردن هنر است چه دشمنت باشد و چه دوست؛ هرکه و هرچیزی میتواند باشد.
او به یادم آورد هم چون گلی زیبا باشم که با بوییدن من حتی دلشکستهترین آدمها هم امیدوار به زندگی شوند و
او به یادم آورد که من چه کسی هستم…
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
پسرم!
گروهـی هستنـد که اگـر احترامشـان کنـی تـو را نـادان میداننـد و اگـر بیمحلیشـان کنـی از گـزندشان بیامانـی. پس در احتـرام، انـدازه نگهـدار.
سخت تریـن کـار عالـم محکـوم کـردن یک احمـق است. خـون خـودت را کثیـف نکـن.
با کسـی که شکمش را بیشتـر از کتـابهایش دوست دارد، دوستـی مکـن.
هـان ای پسـر!
در پیـاده رو که راه میروی، از کنـار بـرو. ملت میخواهنـد از کنـارت رد شوند!
در خیـابان که راه میروی، کیـفت را سمت جـوی آب بگیـر، زیـرا کیـف قـاپ زیـاد شده است.
پسـرم!
وقتـی در تاکسی کنـار یک خانـم مینشینـی، جمـع و جـور بنشیـن تا آن بیچـاره احسـاس ناراحتـی نکنـد.
موقـع رانندگـی خـودت را جـای کسـی بگـذار که دارد از خـط عابـر پیـاده رد میشـود پس حـق تقـدم را رعایت کن.
پسـرم!
هیـچ گـاه دنبـال به کرسـی نشـاندن حـرفت مبـاش و همـه جـا سـر هـر صحبتـی را باز مکـن. بگـذار تـو را نـادان بداننـد.
اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندیاش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت میکشاند.
پسـرم!
اگر هواپیمای ایران ایر سوار شدی آیتالکرسی بخوان، سه بار موقع بلند شدن و سه بار موقع نشستن!
اساتیـد را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه، خود دانی.
در ضمن ، به هر کسی بیخودی لقب “استاد” عنایت مکن. مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.
پسـرم!
اگر توانستـی استخـدام شوی، در اداره با دو کس رفیـق شـو آنچنـان که دانـی آبدارچـی و یکی از بچـههای حراست.
فـرزندم!
اینقدر SMS بازی نکن، با اینکار فقط درآمد مخابرات را زیاد میکنی.
پسـرم!
راه تو را میخواند. اما تو باور مکن.
دانشگاه کسی را آدم نمیکند. علم را از دانشگاه بیاموز، ادب را از مادرت.
هـان ای پسـر!
اگر دکتر یا مهندس شدی موقع معرفی خود، از این پیشوندها قبل از اسم خود استفاده نکن، زیرا آن نشانه کمبود شخصیت توست.
میدانم الان داری حسرت دیدار مرا میخوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان.
هـان ای پسـر!
خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو، اگر رفتی از مملکتت.