تلنگر عرفانی-ادبی(رد پای مهربانی)

با خـرابات نشیـنان ز کـرامات مَـلاف ..... هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مهربان باش...

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند
ولی آنان را ببخش

  اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,

ولی مهربان باش

اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت
ولی موفق باش

اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند
ولی شریف و درستکار باش

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای
شاید یک شبه ویران کنند
ولی سازنده باش

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی
حسادت می کنند
ولی شادمان باش

نیکی های درونت را فراموش می کنند
ولی نیکوکار باش

بهترین های خود را به دنیا ببخش
حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد

ودر نهایت می بینی هر آنچه هست
همواره میان “تو و خداوند” است
نه میان “تو و مردم”

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

زندگی زیباست چشمی باز کن.....

زندگی زیباست چشمی باز کن

زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد‌بینی خود را شکسـت

من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام

دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها

می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود

می‌تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است

حال من، عشق تمام مردم است!

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من

ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود

مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد

واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رضا ....

نقاشی زیبا

نقاشی در حال اتمام نقاشی زیبایی بود که می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق نقاشیش بود که چند قدم ب طرف عقب رفت هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه خطر شد.خواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلم مویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تامرد را بزند
گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم،اما گویا خالق جهان هستی می بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

آدمیان جاوید می‌شدند، اگر در می‌یافتند...

آدمیان جاودان می‌شدند...

اگر در می‌یافتند که از یک آغازند؛ و به یک پایان خواهند رفت... که در عبور از این یگانه راه... یکدگر را ببینند و ویران نکنند! که به هم عشق هدیه دهند! آن‌گاه زمین سپید می‌گشت... از رنگ صلح... و آبی آسمان درخششی بس عظیم می‌یافت...

آه! آدمیان جاوید می‌شدند، اگر در می‌یافتند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

آن سوی پنجره...

آن سوی پنجره

در بیمارستانی، دو مَرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقش روی تخت بخوابد. آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید، برای هم اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می‌گرفت.

مَرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می‌شد می‌گفت. این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایق‌های تفریحی‌شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد.

مَرد دیگر که نمی‌توانست آنها را ببیند چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد و احساس زندگی می‌کرد. روزها و هفته‌ها سپری شد. یک روز صبح، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود، جسم بی‌جان مَرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مَرد را از اتاق خارج کنند.

مَرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مَرد، اتاق را ترک کرد. آن مَرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا دیگر او می‌توانست زیبایی‌های بیرون را با چشمان خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد!

مَرد، پرستار را صدا زد و پرسید: که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند؟

پرستار پاسخ داد: « شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مَرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی‌توانست این دیوار را هم ببیند!!!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...

spring-has-come

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
باز هم می‌خندم
آنقدر می‌خندم که غم از روی رود…
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی‌پایان…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

زندگی این است...


شکسپیر می‌گوید:

من همیشه خوشحالم، می‌دانید چرا؟

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند…

زندگی کوتاه است… پس به زندگی‌ات عشق بورز…

خوشحال باش… و لبخند بزن… فقط برای خودت زندگی کن…

قبل از این‌که صحبت کنی » گوش کن

قبل از این‌که خرج کنی » درآمد داشته باش

قبل از این‌که دعا کنی » ببخش

قبل از این‌که صدمه بزنی » احساس کن

قبل از تنفر » عشق بورز

زندگی این است… احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....

رها باش و رها...

زندگی فردا نیست،

زندگی امروز است، زندگی قصه عشق است و امید،

صحنه ی غمها نیست.

به چه می اندیشی؟ نگرانی بیجاست،

عشق اینجا و تو اینجا و خدا هم اینجاست،

پای در راه گذار،

راهها منتظرند،

تا تو هر جا که بخواهی برسی،

پس رها باش و رها،

تا نماند قفسی…

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا ....